دلبری نادیده بر قلبم شده فرمانروا
نرم نرمک دل به او بستم نمیدانم چرا
با پیامی دل زمن برد آن صبای صبح خیز
با محبت کرد قلبم را به عشقش مبتلا
من نبودم اهل تسبیح و روایت لیکن او
کرده شیدای حدیث و معرفت قلب مرا
شعرهایم ناقص و بی ارزشند و کم فروغ
میکند تایید و میگوید به شعرم مرحبا
گر کسی پرسد زمن از او چه میدانی؟ بگو
گویمش مجنون اشعار من است آن با صفا
آرزومندم بگیرم تنگ در آغوش خویش
تانگردد بعد ازاین دین ودلی از هم جدا
ای رفیقان طریقت چند ماهی می شود
دلبری نادیده بر قلبم شده فرمانروا!
آقا مهدی شهیدی هست که زیبا زندگی کرد و زیبا این بازی رو به پایان رسوند:
" در سیل ارومیه شهید باکری متوجه خانهای می شود که آب آن را فراگرفته است. در حیاط خانه پیرزنی فریاد میکشد و کمک میخواهد. مهدی باکری در را هل داده و باز می کند. آب تا بالای زانو رسیده است. مهدی به کمک دوستانش جلوی در، سد خاکی درست میکند تا آب بیشتری داخل خانه نیاید. شهید باکری به کوچه می دود و وانت آتشنشانی را پیدا میکند و به خانه پیرزن می آورد. چند لحظه بعد شیلنگ پمپ در زیرزمین فرو می رود و آب مکیده می شود. پمپ کار میکند و آب زیرزمین لحظه به لحظه کم میشود. مهدی غرق گل و لای شده است. پس از دقایقی پمپ همه آب زیرزمین را خالی می کند. پیرزن که حالش بهتر شده است شروع می کند به دعا کردن مهدی باکری و می گوید: خدا خیرت بدهد پسرم. آن شهردار فلان فلان شده کجاست تا کمی از غیرت تو یاد بگیرد. تا لحظه ای که شهید باکری وسایل را جمع می کند و از خانه بیرون می رود، پیرزن مشغول دعا کردن مهدی و نفرین شهردار ارومیه بود! "
درباره این سایت